همیشه به دروغ میگفتی دوستت دارم...
همیشه منو به انتظار غروب آفتاب می کاشتی ...
همیشه گلهای رازقی رو به انتظار بارون میذاشتی...
همیشه خورشید رو خجالت زده میکردی...
و من همچنان دروغهاتو باور میکنم...
و کماکان ابرهای سیاه رو بخاطر پنهان کردن آفتاب سرزنش میکنم...
با توام عشقم...چترت رو کنار بذار...بذار بارون خیسمون کنه...
بذار اشکهام با قطرات بارون جاری بشه...
قدمهات رو آهسته بردار...نذار احساسم دگرگون بشه...
چه حس نابی دارم من...انگار انگشتات میخوان تمام جسمم رو تسخیر کنن....
اما نمیدونن تو مدتهاست من و قلب منو تسخیر کردی...
به همان پرستوهائی که همیشه منو به یاد تو و به آهنگی که با شنیدنش دزدکی اشک می ریختی...
میدونی کدوم آهنگ رو میگم...
“از لحظه ای که رفتی بارون داره میباره...
این دل دیگه توان رفتنتو نداره...
از لحظه ای که رفتی ستاره سرنگونه، آینه عزا گرفته، دلت ترانه خونه...
از لحظه ای که رفتی دنیا رو شونه هامه...
اندوه رفتن تو هر ثانیه باهامه..."
نذار عشقم...نذار امید و آرزوهامونو ازمون بدزدن..
همیشه عاشقت می مونم...اینو بدون که برای همیشه توی قلب من جا داری...
حالا تو باز هم به دروغ بگو: " من هم همینطور..! "
من هم مثل همیشه باور میکنم.....